دیداری بود که آمد ، گذشت و تمام شد . اما آنچه ماند تو بودی و رایحه ی خوش مزارت که چه عاشقانه فضا را معطر ساخته بود ! و نگاه معصوم تو ، وقتی که مرا به خدا نزدیک و نزدیکتر میکرد...نمی دانم چه سری داشت غروب مظلومانه تو و ای کاش میدانستی که چه فهمی میخواهد باور و ادراک عظمت طلوع دوباره ات...! از خدایت شنیدی که بار گناهم سنگینتر از تاب ترازو شده ؟ میدانم که میدانی ...
شفیع نه ! که لایق نیستم اما راهنمایم باش به حرمت جدت، به بهانه ی عظمت صاحب نامت ..."حــســــیــن"
کاش میگفتی که ...
این کدامین قسمت بود که به این خاک کشاندت؟! مگر چه دیدی درون این زمین؟ مگر چه بود و چه از آن راز ها دورنش باقیست که با گذشت سالیان اما ، اینگونه قدمگاه عشاق است!؟!
ای خاک... تو میدانی شیدایی مردمان مسافرت از چیست ... تویی که شنوای عاشقانه هایشان بودی !
ای هویزه... تو چه کردی که سزاوار چنین کرامتی شدی؟ ... که خون فرشتگان خدا بر تو جاری گشت..؟
به پاداش کدام عملت مقربان اله بر تو قدم گزاردند و بهشتیان سر بر تو تا آسمان هفتم با خدا سخن راندند ؟!
ای خوزستان...بر تو چه گذشت و چه دیدی و چه شد که مایه ی مباهات ایران و ایرانی شدی؟
با این وجود دلت ... میدانم ! صدای دلتنگی خاکت را می شنوم در فراق یارانش، که میگوید کجایید تا با نمازتان تا عرش بالا روم که بر فرش ماندم در نبودتان !
اما خوش باش و افتخار کن.... که در دل داری هر آنچه بهترین است . پیکر پاکشان در سینه ی تو محفوظ است و ما را همین بس ، که با توسل به گوهر قلب تو زندگی کنیم ، نفس کشیم ، بمیریم ...!